غلام همّت آن نازنينم . . .
دكتر يدالله جلالي پندري
«نوجوان» در عطش خواندن و دانستن، راه كوچهها را در پيش ميگيرد، آب درياچه را نوشيده است و اكنون ميخواهد كه دريا را بيازمايد. از كوچه بوي كهنگي ميآيد، آثار گذر نگاهها، اشكها و لبخندها را بر ديوار ترك خوردة كوچهها ميجويد. هنوز زنگ آرام دوچرخهها سر هر پيچ، عبور رهگذري را اعلام ميدارد. او امّا پياده ميگذرد و رهگذران را مينگرد. مركز تجّمع سابق انسانها در اين شهر كويري اندك اندك به پراكندگي گراييده است، خيليها رفتهاند و آنها كه ماندهاند، انديشة رفتن از ذهنشان نرفته است!
«نوجوان» از «چهارسوق» ميگذرد، چند گامي تا درياي خيالي او نمانده است. قدم به خيابان ميگذارد، دريا در كنار اوست. خيل دوچرخهها كه در كنار كتابخانه رديف شدهاند، به او ميفهماند كه درياي دلخواه او همين جاست. نسبت به مكانهاي تازه، بد عادت است، با خجلت و شرم و حجب به درون ميرود، در واقع به درون رانده ميشود و براي اينكه پناهگاهي براي خود يافته باشد، خود را به سپر آهني برگهدانها مي رساند. كتابي را كه در جاهاي ديگر نيافته، در اينجا ميجويد و مييابد. شمارهاش را مينويسد و ميرود كنار پيشخوان امانت كتاب. مدير كتابخانه با قيافهاي جدّي پشت ميز كارش نشسته و سخت مشغول نوشتن مطلب يا مطالبي در دفتر بزرگي است كه سطح ميزش را پوشانده است. ساية «نوجوان» را حس ميكند، نگاه از دفتر بر ميدارد و به او مينگرد. كتابداري به سراغ او ميآيد:
- چه كتابي ميخواهي؟
+ المعجم في معايير اشعار العجم.
- اين كتاب كه عربي است، به چه درد تو ميخورد؟
+ فارسي است، دربارة شعر فارسي است؟
- ميگويم عربي است، ميگويي فارسي است؟
+ شما بياوريد ميدانم كه فارسي است!
كتابدار از سماجت «نوجوان» تعجّب ميكند، ميرود كتاب را ميآورد و چند صفحة آن را ورق ميزند، بر حيرتش افزوده ميشود: كتاب به فارسي است! نگاهي به سراپاي «نوجوان» مياندازد و كتاب را به او ميدهد.
آن روز، آغاز گام گذاشتن «نوجوان» به درياي كتابخانه است؛ از آن پس نوجوان در خلوت ميزهاي كتابخانه، جايي براي ديدار با صاحبان انديشه ميجويد. اغلب روزها ميرود، كتابي ميگيرد و ميخواند، از وقتي كه برخي معلّمهاي خود را در آنجا ديده است، عظمت كتابخانه در نظر او چند برابر شده است. گاهي معلّم ادبيات خود را ميبيند كه كليّات شمس تبريزي را جلو روي خود گذاشته و دارد قافيههاي آن را استخراج ميكند تا بر اساس آنها شعري بگويد! «نوجوان» گاهي در كنار ميز مدير كتابخانه، سيّد وارستهاي را ميبيند كه عينكي تيره بر چشم دارد و از پشت تيرگي عينك، كتابهاي كهنة موريانه خورده را مينگرد. از اين سوي عينك تيرة سيّد نميتوان آثار عطش دانايي او را دانست و يا حدس زد. «نوجوان» ميپندارد كه واعظي است و آن كتابهاي كهنة موريانه خورده، كتابهايي است در وعظ و موعظه.
چند سال ميگذرد... «نوجوان» همچنان از كوچههايي كه بوي كهنگي ميدهند، ميگذرد و خود را به خلوت كتابخانه ميرساند. ديگر كمتر آن سيّد را در كنار ميز مدير كتابخانه ميبيند، ديگر كمتر آن كتابهاي كهنه موريانه خورده را بر روي ميز مدير كتابخانه مييابد.
سالي ميگذرد... «جوان» خود را در تهران مييابد، با عطشي كه به خواندن و دانستن دارد به همة كتابخانههاي بزرگ پايتخت روي ميآورد، كتابخانههايي كه عظمت آنها چند برابر كتابخانة ولايت اوست. امّا در كنار ميز مدير آن كتابخانهها، سيّد وارستهاي را نميبيند كه عينكي تيره بر چشم داشته باشد و از پشت تيرگي آن به كتابهاي موريانه خورده بنگرد.
«جوان» به شهر خود باز ميگردد. بار ديگر قدم در كوچههايي كه بوي كهنگي ميدهند ميگذارد، از «چهارسوق» ميگذرد و خود را در برابر مسجد جامع مييابد، ميخواهد به درون برود، در سمت راست خود سنگ قبري ميبيند و قاب عكسي بر بالاي آن، مينگرد، شگفتا اين عكس همان سيّد وارستهاي است كه كنار ميز مدير كتابخانه مينشست و كتابهاي كهنة موريانه خورده را نگاه ميكرد. «جوان» مينشيند و دست بر سنگ قبر او ميسايد.
سالياني ميگذرد... استادي گرانقدر از تهران به يزد آمده است. «جوان» از اين شوق سر از پا نميشناسد، اوّل كجا را به او نشان بدهد؟ ترديد نميكند: كتابخانه را، با استاد به كتابخانه ميآيد، كتابهاي چاپي را مينگرد و به سراغ خزانة كتابهاي خطّي ميروند. نخستين بار است كه دستاورد آن سيّد عاشق را در برابر چشمان خود ميبيند. جمع آمدن اين همه كتاب ارزشمند دستنويس در اين گوشة يزد، چه شوقي در «جوان» مشتاق بر ميانگيزد. مدير كتابخانه، قرآني را كه بر طوماري نوشته شده، به استاد نشان ميدهد و ميگويد: با موي دُم گربة بُراق نوشتهاند! استاد تكرار ميكند: موي دم گربة براق! و «جوان» ميانديشد كه عظمت آن قرآن دستنويس چه رابطهاي با «موي گربة براق» دارد؟ استاد كتابها را با تحسين مينگرد و از خزانه بيرون ميآيد. «جوان» ميپرسد: چگونه بود؟ استاد ميگويد: در اين شهر كه نواي كار و تلاش مادّي، برترين نغمههاست تلاش اين سيّد عاشق ستايش برانگيز است. «جوان» بر خود ميبالد.
سالياني ميگذرد... «جوان» پا به ميان سالي گذاشته است، بار ديگر كوچههاي خاطره را با قدم شوق در مينوردد، از «چهارسوق» ميگذرد. از كنار مقبرة سيّد عاشق عبور ميكند و پا به كتابخانه ميگذارد. ديگر «خلوت انس» را نمييابد، خيل دانشجويان مشتاق، صندليهاي قرائتخانه را پر كرده است، با اينكه جايي براي خود نمي يابد، خرسند از آنجا بيرون مي آيد، دركنار مقبرة سيّد عاشق كه عشقي حيرت انگيز به كتاب، وجود او را سرشار كرده بود، درنگ ميكند، بر لبان او ميگذرد:
غلــام همّـت آن نـازنيـنــم كه كار خير بي روي و ريا كرد
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 28,اکتبر,2024